کتاب صوتی الو… اینجا پدری به قتل رسیده!

کتاب صوتی الو… اینجا پدری به قتل رسیده! اثری از رضا فیاضی، بازیگر و نویسنده‌ی شناخته‌شده ایرانی، داستانی واقع‌گرایانه از چالش‌های خانواده‌های سنتی و معضلات جامعه‌ی ایران را روایت می‌کند. این اثر با زبانی صریح، طنزآلود و گاه گزنده، به بررسی دردها، تضادها و پیچیدگی‌های روابط خانوادگی می‌پردازد.

درباره‌ی کتاب

کتاب با جمله‌ای تکان‌دهنده آغاز می‌شود:

«در هوای گرگ و میش پانزدهم شهریور نودوشش… من، مانا عیوقی، هفده ساله، با ضربات پیاپی چاقوی آشپزخانه، پدرم را کشتم…»

فیاضی با تحقیق و مصاحبه با دختری هفده ساله که با کمک مادرش پدر خود را به قتل رسانده بود، داستانی جذاب و عمیق خلق کرده است. او در کتاب، علل و زمینه‌های رخ دادن این اتفاق را بررسی می‌کند و بدون قضاوت، مخاطب را به تأمل درباره‌ی پیچیدگی‌های انسانی، روابط خانوادگی و عدالت فرا می‌خواند.

کتاب صوتی الو… اینجا پدری به قتل رسیده! داستانی معمایی، پرتنش و چندلایه است که با پرداخت به شخصیت‌های واقعی و باورپذیر، عشق، نفرت، خیانت و تعصب را در هم می‌آمیزد. نویسنده مانند یک فیلم‌بردار حرفه‌ای، میان روایت‌های مختلف جابه‌جا می‌شود و داستان را از زاویه‌های متفاوت شرح می‌دهد.

ناشر و گویندگان

این اثر توسط موج کتاب و انتشارات آواژ منتشر شده است و صدای آن را شقایق فروبار، مهیار ستاری، فریبا حاجی محمدی، مسیحا شهیدی اصل، شایان الهی مجد و خود رضا فیاضی روایت کرده‌اند.

مناسب برای چه کسانی است؟

کتاب صوتی الو… اینجا پدری به قتل رسیده! مناسب افرادی است که به:

ادبیات معاصر ایران

داستان‌های خانوادگی و اجتماعی با روایتی چندلایه

بررسی واقع‌گرایانه روابط و تضادهای انسانی علاقه دارند

این کتاب برای علاقه‌مندان به داستان‌های فارسی و روایت‌های اجتماعی-روانشناختی شنیدنی و آموزنده خواهد بود.

در بخشی از کتاب صوتی الو… اینجا پدری به قتل رسیده! می‌شنویم

همین چند روز پیش دو مأمور ریخته بودند حجره‌ی حاج اکبر پارچه‌فروش که احضار شده‌ای برای دادگاه. حاج اکبر رنگش شده بود کچ ریخته‌ی دیوار. پرسید چه شده و چه خبر است؟ مأمورها برگه‌ی بازداشت را نشانش داده بودند که زن و بچه‌ات عارض شده‌اند به دادگاه و قاضی حکم جلب تو را داده است. فضاحت و رسوایی این یکی از همه تلخ‌تر است. این یکی ریشه‌ی آدم را می‌سوزاند. یک روز دیدم حجره‌ی حاج رسول سیاه پولو بسته است. یک روز… دو روز… سه روز… دل‌نگران شدیم که چه خبر شده، حاج رسول محال است یک روز حجره‌اش را بسته نگه دارد. آخرین چراغی که توی بازار خاموش می‌شد همین حجره‌ی حاج رسول بود. حالا چه اتفاقی افتاده که حاجی پولکی، این لقب را بروبچه‌های بازار برایش درآورده‌اند، که پول به جانش بسته است و تا یک دقیقه‌ی آخر هم که شده شیره‌ی بنده‌خدایی را نکشد خواب به چشمش نمی‌آید؛ حجره را تعطیل کرده است. سر آخر کاشف به عمل آمد دخترش که می‌گفت ماه هم صورتش را ندیده و نجابتش… استغفراللّه ربی و اتوبه… حالا فاسق گرفته و از خانه فرار کرده است. روز پنجم که ردش را گرفته بودند او را دست‌دردست یک نره‌خر قلچماق که قبلاً معلم سرخانه‌اش بوده، در ایرانشهر دیده‌اند.